يادت و خاطره شاعر ستم كشيده حكومت ملى آذربايجان جنوبى گرامى باد…
محمد بی ریا پس از سقوط فرقه دمکرات به خاک شوروی پناهنده شد پس از یک سال،ابتدا با اتهامات واهی و مضحک، به نه سال تبعید به قزاقستان محکوم شد اتهاماتش اینها بودند:چرا وقتی در تبریز وزیر معارف فرقه بوده با کنسول آمریکا در تبریز دیدار کرده؟ چرا وقتی در 1942در شوروی بوده بود بدون اجازه مسکو به تبریز رفته؟ و چرا در دسامبر1947بدون اجازه مقامات شوروی برای بازگشت به تبریز به کنسولگری ایران در باکو مراجعه کرده است؟…در آن زمان هیچکس ندانست که بر سر شاعر چه آوردند اما سالها بعد معلوم شد که شکنجه گران در زندان، بدن نحیف شاعر را زیر کتک گرفته و در زیر ضرب و شتم،دندانهای شاعر را شکسته اند.
.محمد بی ریا در هفتمین سال تبعیدش نامهای از تبعیدگاهش به مالنکف نوشته و از او برای آزادیاش کمک خواست اما این نامه نیز به مانند هزاران نامه که از سوی قربانیان به سوی او سرازیر میشد بی پاسخ ماند.[1]
در 1953استالین مرد محمد بی ریا نیز به مانند هزاران زندانی بی گناه حکم برائت گرفت میررحیم ولایی دوست نزدیکش به “مارداو”رفت و بی ریا را از طریق مسکو به باکو آورد[2].
بدین ترتیب محمد بی ریا پس از تحمل 9سال تبعید در سن44سالگی به باکو بازگشت.حکم برائت در دستش بود و شاعر فکر میکرد دیگر کسی مزاحماش نخواهد شد چراکه پرتره های غول آسای استالین برچیده شده بود باکو عوض شده و آدمها نیز گویی پوست انداخته بودند شاعر فکر میکرد دیگر زندانها تعطیل خواهند شد و زندانیان سیاسی همگی آزاد خواهند بود اما درست در ژوئن 1957دهمین سالگرد مرگ پیشه وری که دوستانش در صدد برگزاری مراسم سالگردش بودند و هنوز یکسال از آزادی شاعر نگذشته بود که بار دیگر شاعر دستگیر شد این بار البته اتهاماتش مضحک تر از قبل بود گناه شاعر این بود که از آنچه در عرض نه سال زندان بر سرش آورده بودند در باکو برای خاص و عام تعریف کرده بود! و برای نماز خواندن به مسجد باکو رفته و دوباره برای رفتن به ایران تلاش کرده بود! …این بار 10سال زندان برایش بریدند بار دیگر از باکو دور شده راهی غربت گردید.
ده سال دیگر گذشت و شاعر در 1967بعد از تحمل دوره دوم زندانش، دوباره به باکو بازگشت این بار چنان پیر و شکسته تر شده بود که تعجب همگان را برانگیخت دیگر کسی از دوستان و آشنایان باقی نمانده بود تا شاعر مصیبتهای ده سال حبساش را برایش تعریف کند تنها عکسی از پسرش همدم لحظات تنهایی اش بود در وقتی که او را برای آخرین بار در تبریز بوسیده و ترک کرده بود نوزادی بیش نبود اما اکنون باید برای خودش جوانی شده باشد شاعر به سرش زد که دوباره برای رفتن به تبریز اقدام کند ابتدا به مقامات آذربایجان مراجعه کرد مقاماتی که اینک بجای عکسهای لنین،استالین یا خروشچف،عکسها و مدالهای برژنف را بر دیوار و سینه هایشان زده بودند اما به در خواستهای شاعر وقعی ننهادند و گفتند اینکار در صلاحیت ما نیست حتی برایش توصیه کردند که از این کار منصرف شود اما شاعر لجوج ،دست بردار نبود برای کسب اجازه و گرفتن ویزا راهی مسکو شد در ایستگاه «کورسک» از قطار پیاده شد هنوز به ایستگاه راهن نزدیک نشده بود که یکی از دو نفر ماموری که از پشتاش می آمدند بازویش را گرفت. بزودی شاعر را با چند شاهد قلابی برای محاکمه آماده کردند همگی شهادت دادند که به ماموران توهین کرده است…! و شاعر را به جرم توهین به ماموران به دو سال زندان محکوم ساختند بدین ترتیب شاعر در 1967برای بار سوم، به زندان بخش تامبوو منتقل شد.
در آگوست1969دوره زندانش تمام شد و از طریق مسکو به باکو آمد خبردار شد که استخوانهای پیشه وری را از «بوزون»به خیابان فخری منتقل کرده اند با پای پیاده راهی مزار پیشه وری شد ابتدا فاتحه ای خواند و آنگاه اشکهایش سرازیر شد سپس در یکی از صندلیهای خالی «کتابخانه صابر» نشست و نامهای به «ولی آخوندوف» دبیر اول کمیته مرکزی حزب کمونیست آذربایجان نوشت از او خواهش کرد که اجازه دهند حداقل در باکو بماند چرا که وزارت امور داخلی اتحاد جماهیر شوروی او را از ماندن در آذربایجان برای همیشه محروم ساخته بود اما نتیجه ای در پی نداشت بنابراین شاعر باید آذربایجان را هرچه زودتر ترک میکرد اما در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۹۶۷از طریق رادیو باخبر شد که بنا به تصمیم پلنوم کمیته مرکزی حزب کمونیست آذربایجان، آخوندوف در ماه جولای از کار بر کنار شده و حیدر علی اوف (ریاست کمیته دولتی امنیت…)بجای وی منصوب شده شاعر خوشحال شد بلافاصله نامه ای نوشته و همان خواسته را تکرار کرد اما این بار نیز سودی در پی نداشت و شاعر نگونبخت بار دیگر باید راهی تبعیدگاهش میشد. از سوی مقامات وزرات کشور،روستایی به نام “یاروسلاول” از محال بخش تامبوو برای زندگی او در نظر گرفته شده بود در آنجا منزلی به او ندادند و مستمریاش را هم قطع کردند شاعر که اینک فقیر، پیری تکیده و محروم از همه چیز بود تنها با کمکهای خیرخواهانه دیگران زندگی میکرد و در غربت سختترین روزهای عمرش را سپری میکرد خودش در مورد این سالها گفته بود: «هر روز مرگ در پیش چشمام بود» اما گویی مرگ هم از او روی برگردانده بود و در نمی رسید تا راحتش کند!
در 1970 اجازه دادند به باکو باز گردد اما پناهگاهی نداشت در خانه های هموطنانش می ماند بار خاطر شده بود بارها مزه تحقیر را چشید چون کولیان آواره و سرگردان بود مدتی در شوشا و مدتی در شاماخی ماند ده سال بدین منوال گذشت و سرانجام اجازه بازگشت به ایران داده شد[3]
پس از تحمل سی و سه سال زندگی محنت بار در 7مهر1359پیرمردی 66ساله از باکو به سوی تبریز به راه افتاد فقیر و بی چیز، سیمایی تکیده و استخوانی با موهای دراز و سفیدی که بر سروصورتش ریخته بود او را شبیه درویشان و عرفای قرون ماضیه کرده بود که گویی از پس ریاضتی طولانی از مغاره ایی بسوی شهر بازگشته است این شخص محمد بیریا وزیر فرقه دمکرات آذربایجان بود کسی که زمانی با شعرهایش روحها را به پرواز در میآورد و با همت او برای اولین بار چشمان کودکان آذربایجانی به زبان «قرق» شدهی مادری خویش روشن شده بود و در قرن بیستم، سعادت آنرا یافته بودند که با آن بخوانند و بنویسند…
قطار حامل محمد بی ریا از جلفا به سوی تبریز به راه افتاد و از ایستگاههای گرگر،مرند،یام و صوفیان گذشت و به تبریز -شهری که آنهمه عاشقش بود و برایش زجر و مرارت کشیده بود- نزدیک شد انگار زندگی در پی آن بود که از پس سالها رنج و محنت برایش لبخند بزند اما شاعر کور خوانده بود چرا که همه چیز بر خلاف انتظار شاعر بود!.
از پس یک زندگی دهشتناک و دربدری، در این واپسین دم عمر،تنها دیدار خانواده و زاد و بوم میتوانست مرحمی بر قلب زخمی و پریشیده شاعر باشد و او را دوباره با زندگی پیوند دهد اما نه زن و فرزندی مانده بود و نه وطن آن وطنی بود که روزگاری در تخیلات شاعرانهاش چون نوعروسی معشوق وار بر تخت نشانده بود یک سال و نیم از انقلاب میگذشت و از پس نشستن تب و تاب انقلاب،مشکلات چون چاه ویل دهان گشاده بودکردستان در آتش ناامنی میسوخت و جنگ ایران و عراق تازه آغاز گشته بود در تبریز جنگ بین آیتالله شریعتمداری و طرفدارنش(خلق مسلمان) با حکومت مرکزی شدت یافته و شاعر با طرفداری از شریعتمداری ناخواسته وارد دهلیزی از مشکلات عدیده گشت که آنسویش ناپیدا بود.
قلب شاعر شکسته بود و اینک شکسته تر گردید. مردم تبریز با پیرمردی مواجه شدندکه نه تنها جوانان او را نمی شناختند بلکه پیران نیز نمیتوانستند حدس بزنند که این شخص محمد بی ریا است! در واقع او بعد از تحمل دوران سخت تبعید و زندان، وقتی پس از انقلاب به ایران بازگشت به مانند«اسپیرو» قهرمان فیلم «سفر به سیترا»بود که با قدی خمیده و تکیده به وطنش باز میگشت در حالی که هیچکس انتظارش را نمی کشید و او مجبور بود با سنگ قبر مبارزان صحبت کند![4]
وقتی شاعر در کوچه پس کوچه های شهر سرگردان مانده بود و در باغ گلستان تبریز پرسه میزد گویی به اصل و گذشته خود بازگشته است به سیمای همان نوجوان معصوم، فقیر و یتیمی که پنجاه سال پیش از این، در همین پارک گلستان«چرخاننده چرخ فلک»بود به نظر میرسد که بی ریا«دوره سلوک و بازگشت به اصل خود»را طی کرده است اما سلوک و بازگشتی که برای کمتر کسی به اندازه بی ریا این همه گران تمام گشته است!.
وقتی در تبریز از ورود او به نماز جمعه جلوگیری کردند بی خبر بودند از اینکه او به خاطر همین جرم در شوروی به زیر شکنجه و کتک رفته و دندانهایش شکسته و بیش از سی سال زندان و تبعید کشیده است!
گویی تنها مرگ میتوانست او را از این زندگی مشقت بار برهاند پنج سال پس از بازگشتش به ایران نیز چنین شد اما مرگی تلخ و دردناک که شبیه زندگی اش بود. در واقع چنان زندگی را چنین مرگی باید تکمیل میکرد! هیچ خبری از آن در جراید درج نشد. تنها بعدها مجله «آنا دیلی»چاپ شهر بن آلمان مقالهایی را در شماره 16خود تحت این عنوان به محمد بیریا اختصاص
داد:«محمد بیریا را کشتند. به عبارتى محمد بى ريا، در زندان رژيم خمينى به قتل رسيد. و كار ناتمام رژيم پهلوى ، به دست پاسداران خمينى تمام شد…
[2] . زندگینامه شمیده…به کوشش و ویرایش بهرام چوبینه.آلمان:1372.ص280 [3].بنگرید به:
Teyyub Qurban. Düşmənlərindən güclü şəxsiyyət.Mir Cəfər Bağırov haqqında məqalələr toplusu.
Bakı, ġirvannəşr, 2006. S.38-41
[4] .فیلم سفر به سیترا به کارگرانی تئودور آنجلوپوس. [5] .برای زندگینامه محمد بیریا بنگرید به مقاله«مشقتلی عومور»نوشته میرقاسم چشمآذر مندرج در کتاب زیر به خط کریل:Ağ ləkələr silinir. Mirzəyev Osman. Bakı,azerneşr،1991